پيشگفتار انگلس بر چاپ سوم آلمانى، ١٨٨٥
نياز به تجديد چاپ هژدهم برومر، سى سال پس از انتشار آن، ثابت ميکند که هنوز چيزى از اهميت اين جزوه کاسته نشده است.
براستى هم که اين اثر، کارى نبوغ آسا است. بيدرنگ پس از رويدادى که، همچون رعد و برقى ناگهانى در آسمانى صاف، جهان سياست را شگفتزده کرد، رويدادى که بعضىها با فريادهايى از سر خشم و منزهطلبى، به بدگويى از آن برخاستند، و برخى ديگر به عنوان آغاز دوران رهايى از انقلاب و همچون کيفر آشوب برآمده از آن، به استقبالش شتافتند، همگان دچار حيرت بودند و هيچ کس از آن سر در نميآورد؛ مارکس شرح کوتاهى از اين رويداد نوشت که آکنده از نيشخند و طنز بود. وى در اين شرح کوتاه نشان ميداد که رويدادهاى پيش آمده در فرانسه از روزهاى فوريه به بعد در درون خود چه ارتباطى با يکديگر داشتند و چگونه معجزه دوم دسامبر چيزى نبود جز نتيجه طبيعى و ضرورى اين روابط که بيان آنها هيچ نيازى نداشت که از سرکرده کودتا جز با لحن تحقيرآميزى که شايسته وى بود يادى کرده شود. دورنمايى که مارکس از اين رويدادها در اين کتاب ترسيم کرد با چنان استادى و مهارتى کشيده شده بود که هر چه از آن پس در باب زواياى ناگفته آنها گفته شد فقط تأييدى بر وفادارى نوشته مارکس در بازتابانيدن واقعيت بود. اين گونه اداراک شايسته از تاريخ روزمره به صورت زنده آن، و چنين درکى روشن از رويدادها، درست در لحظه وقوع آنها، براستى بىهمتا است.
ولى همه اينها به شناسايى عميق تاريخ فرانسه نياز داشت که مارکس از آن بهرهمند بود. فرانسه کشورى است که نبردهاى طبقاتى در آن هر بار با چنان حدّتى صورت ميگيرد که در هيچ جاى ديگر نميبينيم. چندان که آن نبردها تا سرانجام قطعى خود پيش ميروند؛ و بنابراين، کشورى است که در آن حدود و ثغور صُوَرِ سياسى متغيرى که نبردها در درون آنها انجام ميگيرند و به نتايج خود ميرسند، از هر جاى ديگرى روشنتر است. فرانسه که در قرون وسطى محور فئوداليسم بود، و از جنبش رُنِسانس به اين سو مهد کلاسيک پادشاهى موروثى بشمار ميرفت، در جريان انقلاب بزرگ خويش، تومار فئوداليسم را در هم پيچيده و به سلطه بورژوازى چنان خصلت ناب کلاسيکى داده است که نمونهاش را در هيچ کشورى در اروپا نميتوان يافت. به همين سان، نبرد پرولتارياى انقلابى بر ضد بورژوازى فرمانروا در اين کشور چنان صُوَرِ حادى بخود گرفته است که در هيچ جاى ديگر نميبينيم. به همين دليل بود که مارکس نه تنها با علاقهاى ويژه به تاريخ گذشته فرانسه مينگريست، بلکه تاريخ جارىِ اين کشور را نيز جزء به جزء دنبال ميکرد و هميشه انبوهى از دادههاى گردآورده شده را داشت که ميبايست بعدها از آنها استفاده کند؛ در نتيجه، مارکس از رويدادهاى فرانسه هرگز غافلگير نميشد.
ولى بر همه اينها نکته ديگرى را هم بايد افزود. دقيقا مارکس بود که نخستين بار قانون تازهاى را کشف کرد مبنى بر اين که همه نبردهاى تاريخى، اعم از اينکه در صحنه سياسى رخ داده باشند، يا مذهبى، يا فلسفى، يا در هر حوزه ايدئولوژيکى ديگر، در واقع چيزى جز بيان کم و بيش روشن نبردهاى طبقاتى نيستند، قانونى که به موجب آن هستى طبقات اجتماعى و در نتيجه برخورد آنها با يکديگر، به نوبه خود وابسته به درجه توسعه وضع اقتصادى يعنى شيوه توليد و مبادله است که چگونگى اين يکى، خود به اولى (يعنى شيوه توليد) بستگى دارد. اين قانون که از نظر تاريخ همانقدر اهميت دارد که قانون تبديل انرژى در علوم طبيعى، کليدى در اختيار مارکس گذاشت که وى به کمک آن توانست تاريخ جمهورى دوم در فرانسه را درک کند. همين تاريخ بود که مارکس از آن استفاده کرد تا قانونى را که کشف کرده بود بيازمايد، و سى سال پس از نگارش اين اثر هنوز بايد اذعان کرد که قانون مارکس بخوبى از عهده اين آزمايش برآمده است.
فريدريش انگلس
بازنويسى با پارهاى تغييرات، از روى ترجمه باقر پرهام
MarxEngles.public-archive.net #ME1730fa.html
|
|