هژدهم برومر لوئى بناپارت٧
جمعبندى
جمهورى اجتماعى، در حرف و به عنوان پيشگويىِ آينده، در آستان انقلاب فوريه پيدا شد. اين جمهورى در ايام ژوئن ١٨٤٨ در خونِ پرولتارياى پاريسى خفه شد، ولى در پردههاى بعدىِ نمايش، شبح آن همچنان حضور داشت. جمهورىِ دمکراتيک اعلام شد. اين جمهورى پا به پاى فرار خرده بورژواهايش، در ١٣ ژوئن ١٨٤٩ ناپديد گرديد، ولى تبليغات پر از لاف و گزافش را در ضمن اين فرار پشت سر خود باقى گذاشت. نوبه به جمهورى پارلمانى رسيد که همراه با بورژوازى وارد صحنه شود و همه چيز را قبضه کند؛ اين جمهورى تا آنجا که در توانش بود گسترش يافت، ولى کودتاى دسامبر با فريادهاى هراسانِ "زنده باد جمهورى" که از حلقوم سلطنتطلبانِ مؤتلف خارج ميشد به خاکش سپرد.
سنگرهاى خيابانى، دوم دسامبر ١٨٥١، در محله سن آنتوان در حومه پاريس
بورژوازى فرانسه تن به سلطه پرولتارياى زحمتکش نداد، و با دست خودش "لمپن"هاى قشر پايين پرولتاريا را که رئيس جمعيت ١٠ دسامبر در رأسشان بود به قدرت رساند. بورژوازى کارى کرده بود که تمامى فرانسه از وحشت اَعمال وحشيانه ناشى از هرج و مرج سرخها در آينده نفسش بند آيد، و بناپارت هم از فرصت استفاده کرد تا اين آينده را با تنزيل کمرشکنى از اين بورژوازى قبول کند و به همين دليل دستور داد بورژواهاى متشخص بولوار مونمارتر و بولوار ايتاليايىها [دو محله اعيان نشين پاريس] را با شليک گلوله مشتى سرباز تحت فرمانِ تا خرخره عرق خورده از پنجرهايش به زير انداختند. بورژوازى شمشير را به مقام اولوهيت رسانده بود، و حالا شمشير است که بر وى حکومت ميکند. بورژوازى همه جرايد انقلابى را از بين برد و حالا جرايد خود او بود که از بين ميرفت. بورژوازى تجمعهاى مردم را زير نظارت پليس قرار داد و حالا "سالن"هاى خود بورژوازى است که زير نظارت پليس قرار ميگيرد. او گارد ملىِ برآمده از مردم را منحل کرد و حالا گارد ملى خود او بود که به دستور بناپارت منحل ميشد. بورژوازى حکومت نظامى اعلام کرد و حالا همين حکومت نظامى بر ضد خود اوست که اعلام ميشود. بورژوازى به جاى هيأتهاى منصفه کميسيونهاى نظامى را گماشت، و حالا هيأتهاى منصفه خود او هم جاى خود را به کميسيونهاى نظامى ميدهند.
بورژوازى دستگاه آموزش و پرورش را به کشيشان سپرد، و حال ميبيند که تعليم و تربيت فرزندان خود او بازيچه دست کشيشان شده است. بورژوازى مردم را بى هيچ محاکمهاى به تبعيد فرستاد و حالا نوبت خود اوست که بدون محاکمه به تبعيد برود. او به کمک نيروى انتظامى هر نوع حرکت را از جامعه سلب کرد، و حالا قدرت دولتى به نوبه خود هر نوع حرکتى را از جامعه خودش سلب ميکند. بورژوازى از فرط عشق به کيفِ پول عليه سياستمداران و ادباى خود قيام کرد، حالا ميبيند که نه فقط سياستمداران و ادباى خودش برکنار شدهاند بلکه کيف پولش هم دست خودش نيست، ضمن آنکه دهانش بسته و قلمهايش هم شکسته است. بورژوازى همواره و بنحوى خستگى ناپذير، درست مثل سن آرسن[١] خطاب به مسيحيان، رو به انقلاب، فرياد ميزد و ميگفت: گمشو، حرف نزن، آرام باش، و حالا سر بورژوازى داد ميکشد که: گمشو، حرف نزن، آرام باش!
بورژوازى فرانسه از مدتها پيش به دوراههاى که ناپلئون مطرح کرده بود مبنى بر اينکه پنجاه سال ديگر اروپا يا جمهورى ميشود يا قزاقى، جواب داده بود. و جوابش هم به صورت "جمهورى قزاقى" بود. هيچ سيرسهاى[٢] قادر نبود با جادوى خود شاهکار دست جمهورى بورژوازيى را به ملعنتى اينچنين دچار سازد و به هيولايش تبديل کند. اين جمهورى فقط ظاهر احترامانگيز خودش را از دست داده بود. تمامى فرانسه کنونى در سايه جمهورى پارلمانى قرار داشت. يک ضربه سرنيزه کافى بود تا پوسته خارجى دريده شود و همگان چهره حقيقى هيولا را ببينند.
هدف فورىِ انقلاب فوريه سرنگونى خاندان اورلئان و آن شاخهاى از بورژوازى بود که زير سايه او حکومت ميکرد. اين هدف فقط در ٢ دسامبر بدست آمد. از آن تاريخ بود که املاک عظيم خانواده اورلئان، که پايههاى نفوذ وى را تشکيل ميدادند، مصادره شد، و آن چيزى که از انقلاب فوريه انتظار ميرفت، تنها پس از کودتاى ٢ دسامبر عملى گرديد، يعنى حبس، فرار، برکنارى از قدرت، تبعيد، خلع سلاح، و تحقير کسانى که از ١٨٣٠ تا آن روز فرانسه را با اشتهار خود خسته کرده بودند. ولى در ايام لوئى فيليپ تنها بخشى از بورژوازىِ تجارى حکومت ميکرد. ديگر بخشهاى اين بورژوازى در دو جناح مخالف طرفدار خاندانهاى سلطنتى و هواداران جمهورى متشکل شده بودند، يا به کلى خارج از دايره به اصطلاح قانونيت قرار داشتند. تنها با جمهورى پارلمانى بود که همه شاخههاى بورژوازى تجارى به قدرت رسيد. در ايام لوئى فيليپ، بورژوازى تجارى بورژوازى ارضى را کنار ميزد. با جمهورى پارلمانى، براى اولين بار، هر دوى آنها بر پايهاى برابر قرار گرفتند. سلطنت ژوئيه با سلطنت موروثى متحد شد و دو دوره از سلطه مالکيت در يک سلطه ادغام گرديد. در ايام لوئى فيليپ، بخش ممتاز بورژوازى سلطه خويش را زير چتر تخت سلطنت پنهان ميکرد. در حالى که با جمهورى پارلمانى سلطه بورژوازى، پس از متحد کردن همه عناصر خويش و تبديل قلمرو خود به قلمرو طبقه، با عريانى تمام ظاهر شد. بدين سان، لازم بود که خودِ انقلاب نخست قالب مناسبى را که در آن سلطه طبقاتيش به گستردهترين و عامترين و کاملترين وجهى تظاهر ميکند بيافريند، و در نتيجه بتواند روزى چنان سرنگون گردد که ديگر اميدى به بازگشت آن وجود نداشته باشد.
محکوميت صادر شده در فوريه عليه بورژوازى اورلئانيست، يعنى زندهترين شاخه بورژوازى فرانسه، فقط در اين تاريخ ميتوانست به اجرا گذاشته شود. تنها در اين تاريخ بود که بورژوازى نامبرده در مجلس، در دادگاههاى جنائى، حقوقى، در نمايندگىهاى ايالتى، در نظام سردفترى، در دانشگاه، در جرايد و مطبوعات، در عايدات ادارى، در سوابق جنائى، در زمينه حقوق افسران و مستمرىبگيران دولتى، خلاصه در روح و جسمش، در همه جا شکست خورد. بلانکى انحلال گاردهاى بورژوازى را بعنوان اولين درخواست انقلابى مطرح کرده بود، و گاردهاى بورژوايى که در فوريه دستشان به سوى انقلاب از آن جهت دراز ميشد که جلوى حرکت انقلاب را بگيرند، تنها در دسامبر از صحنه ناپديد شدند. حتى خود پانتئون هم به کليسايى معمولى تبديل شد. پيش از آنکه آخرين شکل نظام بورژوايى مستقر شود رشته سِحر و افسونى هم که نخستين پايهگذاران بورژوازى در قرن هجدهم را به به قديسين تبديل کرده بود از هم گسست.
چرا پرولتارياى پاريسى پس از ٢ دسامبر قيام نکرد؟
به دليل اين که سقوط بورژوازى فرمانش صادر شده بود و اين فرمان هنوز به اجرا در نيامده بود. هرگونه عصيان جدى از سوى پرولتاريا ممکن بود بورژوازى را دوباره به حيات برگرداند و موجب آشتىاش با ارتش شود، چيزى که سبب ميشد شکست ژوئيه بار ديگر براى کارگران تکرار شود.
پرولتاريا در ٤ دسامبر، از سوى بورژواها و دکانداران به مبارزه تحريک شد. شامگاه همان روز، چندين گروهان از گارد ملى قول دادند با سلاح و اونيفورم در ميدان پيکار حاضر شودند. بورژواها و دکانداران در واقع متوجه شده بودند که بناپارت در يکى از فرمانهايش رأى مخفى را لغو کرده و به رأىدهندگان دستور داده است در دفاتر رسمى ثبت نام کنند، با گذاردن علامت بلى يا نه در مقابل نامهايشان. مقاومت ٤ دسامبر جرأت بناپارت را از وى گرفت. در طول شب، وى دستور داد اعلانهايى را در همه کوچهها به ديوار بچسبانند که در آنها برقرارى مجدد رأى مخفى وعده داده شده بود. بورژواها و دکانداران با همين اعلاميهها خيال کردند به هدف خود رسيدهاند، و صبح روز بعد همينها بودند که از خانههاى خود بيرون نيامدند.
در شبى که فردايش دوم دسامبر بود، بناپارت با يک ضرب شست پرولتارياى پاريسى را از رهبران سنگرساز خويش محروم کرد. پرولتاريا که به ارتشى بدون افسران فرماندهنده تبديل شده بود، و خاطرات ژوئن ١٨٤٨ و ١٨٤٩، و مه ١٨٥٠ نيز هرگونه شوق به مبارزه در زير پرچم اعضاى مونتانى را از وى سلب ميکرد، کار نجات شرف شورش پاريس را به پيشاهنگ خود، انجمنهاى مخفى، واگذارد و بورژوازى در تسليم پايتخت به مشتى سرباز مزدور بناپارتى چنان سرعت و سهولتى از خود نشان داد که بناپارت بعد آن توانست گارد ملى را به بهانه اين مسخره که مبادا آنارشيستها از سلاحهاى آن بر ضد خودش استفاده کنند خلع سلاح کند.
اين پيروزى کامل و قطعىِ سوسياليسم است. اين سخنى بود که گيزو در تعريف ٢ دسامبر گفت. ولى اگر چه سرنگونىِ جمهورى پارلمانى نطفه انقلابى پرولتاريايى را در خود دارد، اولين نتيجه محسوس آن دستکم پيروزى بناپارت بر مجلس، پيروزى قوه اجرايى بر قوه قانونگذارى، پيروزى زورِ بىکلام بر زورِ باکلام بود. در مجلس ملت اراده عامّش را به مرتبه قانون ميرساند، يعنى که قانون طبقه حاکم را به اراده عام خودش تبديل ميکرد. در مقابلِ قدرت اجرايى، همين دولت هيچ ارادهاى براى خودش قائل نيست و تسليم ارادهاى بيگانه، تسليم اقتدار ميشود. قوه اجرايى، برخلاف قوه قانونگذارى، بيانگر دگرنامى يا دگرفرمانى hétéronomie ملت است، در مقابل خودفرمانى autonomie آن، بدين سان ظاهرا فرانسه از استبداد يک طبقه از آن رو خلاص شده است که دوباره دچار استبداد يک تن، آن هم اقتدار يک تنى که هيچ اقتدارى در وجودش نيست شود. مبارزه از اين جهت مبارزهاى بى سر و صدا بود چرا که همه طبقات، با ناتوانى و زبانبستگىِ برابرى، در مقابل قنداقهاى تفنگ به زانو درآمدند.
ولى انقلاب امرى بنيادى و پىگيرنده است. اين انقلاب هنوز مرحله اَعرافِ خود را ميگذراند و کارش را هم با روشى منظم پيش ميبرد. تا ٢ دسامبر ١٨٥١، فقط نيمى از تدارکاتش را انجام داده بود، و حالا به نيمه دوم ميپردازد. ابتدا قوه پارلمانى را تکميل ميکند تا بعد بتواند سرنگونش کند. همين که به اين هدف رسيد، به تکميل قوه اجرايى ميپردازد، به شکل کامل عيارش درميآورد، منزوىاش ميکند، همه سرزنشها را متوجه وى ميسازد تا بتواند تمامى نيروى تخريبىاش را بر آن متمرکز کند، و همين که تدارکات نيمه دوم کار انجام شد، آن وقت است که اروپا (از فرط حيرت) از جا ميپرد و شادمانه فرياد ميکشد: "عجب نقبى زدى، موش کور پير!"[٣].
اين قوه اجرايى، با سازمان وسيع ديوانى و نظاميش، با دستگاه دولتى پيچيده و مصنوعيش، با سپاه نيم ميليونى کارمندان و ارتش پنج ميليونى سربازانش، اين هيأت انگلىِ وحشتناک، که تمامى تنِ جامعه فرانسوى را چونان غشائى پوشانده و همه منافذش را مسدود کرده است، در عهد سلطنت مطلق، و به هنگام زوال فئوداليته، که خود نيز به سقوط آن کمک کرد، تشکيل گرديد. امتيازات اعيانىِ مالکان عمده ارضى و شهرها، به همان ميزان از اختيارات قدرت دولت تبديل شد، صاحبان عناوين فئودالى به کارمندان عاليرتبه حقوقبگير تبديل شدند، و نقشه رنگارنگ حقوق فئودالىِ متناقض قرون وسطايى به برنامه کامل منظم قدرت دولتى، که کار آن چونان کار يک کارخانه، منقسم و متمرکز است تبديل گرديد. نخستين انقلاب فرانسه، که هدفش در هم شکستن تمام قدرتهاى مستقل، محلى، ايالتى، شهرى و ولايتى، به منظور ايجاد وحدت بورژوايى ملت بود ميبايست هم کارى را که سلطنت مطلق آغاز کرده بود، يعنى تمرکز را، ناگزير توسعه دهد و هم وسعت، اختيارات و دستگاه ادارى قدرت حکومتى را. ناپلئون اين دستگاه ادارى را تکميل کرد. سلطنت حقانى و سلطنت ژوئيه فقط تقسيم کار بيشترى را در اين دستگاه وارد کردند، تقسيم کارى که به موازات پيدايش گروههاى صاحب منافع جديد، و در نتيجه، مصالح تازه ادارى در داخل جامعه بورژوايى، به تدريج افزايش مييافت. هر نفع مشترکى بيدرنگ از جامعه تفکيک گرديد و به عنوان يک نفع برتر، يک نفع عمومى، از حيطه عمل اعضاى جامعه خارج شد، از پل و مدرسه و املاک متعلق به آبادى در کوچکترين مزرعهها گرفته تا راه آهن، اموال ملى و دانشگاهها، به صورت موضوع فعاليت حکومتى درآمد. بالأخره جمهورى پارلمانى براى مبارزه با انقلاب خود را مجبور ديد که با اتخاذ سياست شدت عمل و اقدام به سرکوبى، وسايل کار و تمرکز قدرت حکومتى را تقويت کند. تمامى شورشهاى سياسى، بجاى درهم شکستنِ اين ماشينِ حکومتى به تقويت و تکميل آن کمک کردهاند، احزابى که هر کدام به نوبه خود براى کسب قدرت مبارزه کردند، فتح اين بناى عظميم دولت را چونان غنيمت اصلى فاتح دانستهاند.
ولى در عهد سلطنت مطلق، در دوره نخستين انقلاب و دوره ناپلئون، بوروکراسى چيزى جز وسيلهاى براى تدارک سلطه طبقه بورژوازى نبود. در دوره احياء سلطنت، در دوره لوئى فيليپ، در دوره جمهورى پارلمانى، بوروکراسى، صَرف نظر از کوششهايى که براى شکل دادن به خود به عنوان نيرويى مستقل انجام داد، ابزار طبقه مسلط بود.
تنها در دوره ناپلئون دوم است که دولت به نظر ميرسد کاملا مستقل شده است. ماشين دولت در برابر جامعه بورژوايى به نظر ميرسد آنچنان تقويت شده است که ديگر براى وى مهم نيست که آدمى همچون رئيس جمعيت ١٠ دسامبر بالاى سرش باشد، عيّار خود ساخته از خارجه آمدهاى که مشتى سربازنماى مست، که با عرق و کالباس سبيلهايشان چرب شده، و دائم هم بايد چرب شود، بر سرِ دستش بلند کرده، و به افتخار وى هورا کشيدهاند. نوميدى اندوهگنانه، احساس وحشتناک يأس و تحقيرى که در سينه فرانسه چنگ انداخته و راه نفس کشيدنش را بند آورده است از همينجاست. فرانسه احساس ميکند که دامن عفّتش را لکهدار کردهاند.
با همه اينها قدرت دولت پا در هوا نيست. بناپارت نماينده طبقه کاملا مشخصى است که حتى ميتوان گفت از پرشمارترين طبقات فرانسه است: طبقه دهقانان خردهمالک.
همچنانکه بوربنها خاندانِ سلطنتىِ نماينده مالکيت بزرگ ارضى، و اورلئانها خاندانِ سلطنتىِ نماينده پول بودند، بناپارتها خاندان سلطنتىِ نماينده دهقانان، يعنى توده مردم فرانسهاند. بناپارت برگزيده دهقانان بناپارتى که تابع مجلس بورژوايى باشد نيست، بناپارتى است که (درِ مجلس را ميبندد و) نمايندگان را متفرق ميکند. ده سال تمام، شهرها موفق شدند معناى انتخابات ١٠ دسامبر را قلب کنند و نگذارند دهقانان دوباره امپراتورى را برقرار سازند. به همين دليل، کودتاى ٢ دسامبر ١٨٥١ فقط براى تکميل حرکت ١٠ دسامبر ١٨٤٨ بود.
دهقانان خردهمالک توده عظيمى را تشکيل ميدهند که تمامى اعضاى آن در وضعيت واحدى بسر ميبرند بى آنکه روابط گوناگونى آنها را به هم پيوند داده باشند. شيوه توليدشان بجاى پديد آوردن روابط متقابل در بين آنان، سبب جدايى آنها از يکديگر ميشود. وضع بد ارتباط در فرانسه و فقر دهقانان اين جدايى را شديدتر هم ميکند. بهرهبردارى از قطعه زمين فردى هيچگونه تقسيم کار، هيچگونه از روشهاى علمى و در نتيجه، هيچگونه تنوع در توسعه، هيچگونه تنوع در استعدادها، و هيچگونه غناى روابط اجتماعى را موجب نميشود. هر يک از خانوادههاى دهقانى، به تقريب، خود به وجه کامل از عهده نيازمنديهاى خويش برميآيد، خود بطور مستقيم مهمترين بخش مصرفىِ مورد نياز خود را توليد ميکند و بدين سان وسايل معيشت خويش را بيشتر از راه مبادله با طبيعت بدست ميآورد تا از طريق مبادله با جامعه. قطعه زمين است و دهقان و خانوادهاش، و درکنار آن، قطعه زمينى ديگر با دهقانى ديگر و خانوادهاى ديگر. تعدادى از اين خانوادهها يک ده را تشکيل ميدهند، و تعدادى از اين دهات يک بخش را، بدينسان توده عظميم ملت فرانسه از کنار هم نهادن مقاديرى که نام واحدى دارند بوجود آمده، به تقريب به همان نحوى که کليسهاى پر از سيب زمينى تشکيل يک کيسه سيب زمينى را ميدهد. تا آنجا که ميليونها خانواده دهقانى در شرايط اقتصادىاى بسر ميبردند که آنها را از يکديگر جدا ميسازد، و نوع زندگى، منافع و فرهنگ آنها را با زندگى، منافع و فرهنگ ديگر طبقات جامعه در تضاد ميگذارد ميتوان آنها را طبقهاى واحد دانست. اما اين خانواده از آنجا که بين دهقانان خردهمالک فقط پيوندى عملى وجود دارد، و از آنجا که شباهت منافع آنان موجب هيچگونه اشتراکى، هيچگونه ارتباط ملى يا سازمان سياسى در بين آنان نيست طبقه محسوب نميشوند. به همين دليل اينان از دفاع از منافع طبقاتى خود به نام خويش ناتوانند و نميتوانند اين کار را از طريق مجلس يا با وساطت آن انجام دهند. آنان قادر نيستند خود نماينده خويش باشند و ديگرى بايد نمايندگىِ آنان را بعهده بگيرد. نمايندگانشان نيز بايد در عين حال در نظر آنان در حکم اربابشان، به مثابه اقتدارى برتر، در حکم نيروى حکومتى به معناى مطلق کلمه باشند که از آنان در برابر ديگر طبقات حمايت ميکند و باران و هواى مساعد را از آسمان بر آنان نازل ميسازد. بنابراين عالىترين وجه بيان نفوذ سياسى دهقانان خردهمالک درتبعيت جامعه نسبت به قوه اجرايى متجلى ميشود.
سنت تاريخى، اين باور معجزهآسا را در جان دهقانان فرانسوى ايجاد کرده که مردى موسوم به ناپلئون باعث تجديد تمامىِ شُکوه و عظمت آنان خواهد شد. و دست بر قضا آدمى هم پيدا شد که فکر کرد آن مَرد خود اوست چرا که با استفاده ازمادهاى از قوانين ناپلئونى Code Napoléon که ميگويد: "تحقيق در رابطه پدر و فرزندى اشخاص ممنوع است" خودش را ناپلئون ميناميد. اين مرد پس از آنکه بيست سالى را به ولگردى و ماجراجويىهاى شرمآور گذراند، حال در پرتو تحقق آن افسانه، به مقام امپراتورى فرانسه رسيده است. فکرى که هميشه در سر برادرزاده بود با فکرى که همواره در کله اعضاى پرشمارترين طبقه از جمعيت فرانسه وجود داشته تطبيق ميکرد و به همين دليل هم به حقيقت پيوست.
ولى در اعتراض به اين سخنان خواهند گفت پس شورشهاى دهقانى در نيمى از فرانسه، و لشگرکشىهاى نظامى بر ضد دهقانان، و به زندان انداختن و تبعيد گروه گروه از جمعيت دهقانى چه؟
از زمان لوئى چهاردهم به اين سو، فرانسه اين گونه آزاد و اذيت و تعقيب دهقانان را "به جرم فعاليتهاى عوامفريبانه" به خود نديده بود.
ولى بهتر است دچار اشتباه نشويم. خاندان بناپارتها نماينده دهقان انقلابى نيست، بلکه نماينده دهقان سنتىِ محافظه کار است؛ نه آن دهقانى که خواستار رهايى از قيد شرايط اجتماعىِ هستى خويش است که در همان قطعه زمين خردهمالکى خلاصه ميشود، بلکه آن دهقانى که، برعکس، خواهان تقويت اين شرايط است؛ نه آن دسته از مردم روستاها که ميخواهند جامعه کهن را با نيروى خود و به يُمن همکارى نزديک با شهرها براندازند، بلکه برعکس، آن دهقانى که به دليل مقيد بودنش در اين نظام کهن، خواستار آن است که خود و خانوادهاش، در پرتو شبحى که از امپراتورى در ذهن اوست، از همه آفات مصون بمانند و همواره جزو بهرهمندان باشند. خاندان سلطنتى بناپارتها نماينده بيدارى نيست، نماينده موهومپرستى دهقانى است، نماينده داورى دهقان که نه، نماينده پيشداورى اوست، نماينده آينده که نه، نماينده گذشته، نماينده سِوِن Cévennes[٤] که نه، نماينده وانده Vendée[٥] است.
سه سال تسلط خشونتبار جمهورى پارلمانى عامل رهايىِ بخشى از دهقانان فرانسوى از پندار ناپلئونىشان بوده و انقلابى، هر چند سطحى، در آنان پديد آورده است، ولى هر بار که اين دهقانان به حرکت درآمدند بورژوازى با سرکوب کردنشان آنان را عقب راند. در دوره جمهورى پارلمانى، آگاهى مدرن دهقانان با آگاهى سنتى آنان در تعارض قرار گرفت. همين فرايند به شکل مبارزهاى پيوسته ميان آموزگاران و کشيشان ادامه يافت. بورژوازى آموزگاران را سرکوب کرد. براى نخستين بار، دهقانان کوشيدند در برابر اقدام حکومت نگارهاى مستقل از خود نشان دهند. اين تضاد هم به صورت تعارضهاى دائمى ميان شهرداران و استانداران و رؤساى شهربانىها بروز کرد. بورژوازى (باز هم به حمايت از يک دسته برخاست و) شهرداران را برکنار کرد. سرانجام، دهقانان بسيارى از نقاط، در دوره جمهورى پارلمانى، بر ضد تخم و تَرَکه خودشان، يعنى ارتش، قيام کردند. بورژوازى با استفاده از حکومت نظامى و اعدام، سزاى اين عملشان را کف دستشان گذاشت، و حالا همين بورژوازى براى وضع دهقانان، "اين انبوه بىسر و پاى هيچکاره"، که وى را رها کرده و به بناپارت پيوسته است اشک تمساح ميريزد. خود بورژوازى است که امپراتورىطلبى تودههاى دهقانى را بشدت تقويت کرده، خود اوست که شرايط پديدآورنده اين مذهب دهقانى را ايجاد و حفظ کرده است. راستى هم که بورژوازى بايد از حماقت تودههاى دهقانى مادام که محافظه کار هستند و از ذکاوت آنان، آن دَم که انقلابى ميشوند، بترسد.
در شورشهايى که روز بعد از کودتا رخ داد، بخشى از دهقانان فرانسوى، اسلحه بدست، بر ضد رأى خودشان در ١٠ دسامبر ١٨٤٨ شعار دادند. درسهاى ١٨٤٨ به بعد عاقلترشان کرده بود. آنها تعهدى براى دوزخ تاريخ سپرده بودند، ولى تاريخ از کلمه تعهد اتخاذ سند کرد. از اين گذشته، اکثريت آنان هنوز آنچنان زندانى پندارهاى خودشان بودند که درست در انقلابىترين ايالت فرانسه، باز هم جمعيت روستايى به نفع بناپارت رأى داد. از نظر آنان مجلس ملى نگذاشته بود که بناپارت به نيّات خود عمل کند و تصور ميکرد که وى فقط قيد و بندهايى را که شهرها بر دست و پاى دهقانان نهاده بودند گسسته است. خام انديشى آنان حتى بحدى بود که فکر ميکردند در کنار ناپلئون ميتوانند کنوانسيون هم برپا کنند.
پس از آنکه انقلاب کبير دهقانان نيمه وابسته به زمين را به مالکان آزاد تبديل کرد، ناپلئون شرايط بهرهبردارى آرام از قطعه زمينى را که بتازگى نصيب دهقانان شده بود تقويت کرد و دستور داد مقرراتى در اين زمينه وضع شود تا شور و شوق جوانىِ دهقانان به مالکيت ارضاء گردد. ولى درست همان قطعه زمين، همان نوع تقسيمبندى و شکل مالکيتى که ناپلئون با مقررات خود آنها را تحکيم کرد امروزه عامل افلاس و بدبختى دهقان فرانسوى است. درست همين شرايط مادىاند که دهقان فئودال فرانسوى را به خردهمالک و ناپلئون را به امپراتور تبديل کرد. دو نسل کافى بود تا به نتيجه اجتنابناپذير زير برسيم: بدتر شدن روزافزون وضع کشاورزى، بدهکار شدن روزافزون کشاورز. شکل ناپلئونى مالکيت که در آغاز قرن نوزدهم شرط ضرورى رهايى و ثروتمندى جمعيت دهقانى فرانسه بود، در طول اين قرن، بعلتِ اصلىِ بردگى و فقر وى تبديل شده است. و اين درست اولين فکر از "فکرهاى ناپلئونى" است که بناپارت دوم بايد از آنها دفاع کند. اگر وى هنوز با دهقانان در اين پندار شريک باشد که علت بدبختى آنان را بايد نه در ذات خود خردهمالکى، بلکه در بيرون آن، در مجموعهاى از اوضاع و احوال فرعى، جستجو کرد همه آزمايشها و تجاربى که وى بدانها دست خواهد يازيد محکوم به ايناند که همچون حباب صابون در برخورد با واقعيت روابط توليدى از هم بپاشند.
توسعه اقتصادى خردهمالکى روابط دهقانان با ديگر طبقات جامعه را سراپا تغيير داده است. در ايام ناپلئون قطعه قطعه کردن زمين فقط باعث تکميل نظام رقابت آزاد و صنايع بزرگ - که ابتداى کارشان در شهرها بود - در روستاها شد. حتى در برخورد مساعدى که طبقه دهقانى از آن بهرهمند گرديد به نفع جامعه جديد بورژوايى بود. اين طبقه تازه بوجود آمده، در واقع ادامه نظام بورژوازى و گسترش و تعميم آن به مناطقى در آن سوى دروازه شهرها، يعنى کمک به تحقق آن در مقياس ملى بود. وجود اين طبقه نوعى اعتراض همه جا حاضر بر ضد اشرافيتى بود که سرنگون شده بود. مساعدتهايى که به اين طبقه ميشد براى آن بود که وى بيش از هر طبقه ديگرى پايگاهى براى حمله به اقدامات مربوط به احياى فئودالها بشمار ميرفت. ريشههايى که خردهمالکى در خاک فرانسه دواند مانع از رساندن هرگونه غذايى به فئوداليسم شد. از موانعى که اين نظام خردهمالکى ايجاد کرد سدى طبيعى پديد آمد که نميگذاشت خداوندگاران گذشته توده دهقانى دوباره دست به حمله زنند. ولى در جريان قرن نوزدهم، نزولخوار شهرى جاى فئودالها، رهن جاى کمکهاى اربابى، و سرمايه بورژوازى جاى مالکيت ارضى اشراف سابق را گرفت. قطعه زمين دهقان فقط بهانهاى است براى سرمايهدار تا سود، بهره، و اجاره زمين را خود به جيب بزند و مسئوليت اين که مزد دهقان چگونه تأمين خواهد شد هم به گردن خود دهقان بيفتد.
بدهکارى سنگين وامهاى رهنى که بر دوش دهقان فرانسوى تحميل ميشود به تقريب به اندازه بهره سالانه تمامى ديون عمومى در انگليس است. خرده مالکى، که توسعه آن ناگزير اين نوع بردگى در قبال سرمايه را بهمراه دارد، توده ملت فرانسه را به صورت غارنشينان آغاز تاريخ درآورده. شانزده ميليون دهقان (با زنان و کودکانشان) در زيرزمينهايى زندگى ميکنند که تعداد زيادى از آنها يک سوراخ بيشتر ندارد، در بخش کوچکى از اين زيرزمين دو منفذ ديده ميشود و تنها مرفهترين دهقانان هستند که منازل زيرزمينىشان داراى سه منفذ است. در حالى که نقش پنجرهها براى خانه مانند نقش حواس آدمى براى سر اوست. نظم بورژوايى، که در آغاز قرن، دولت را به نگهبانى و مراقبت و دفاع از قطعه زمين به تازگى شکل گرفته گماشته بود و به زمينها هم با برگ غار کود ميرساند، حالا به خونآشامى تبديل شده که خون و مغز خردهمالکان را ميمکد و در ديگ کيمياگران سرمايه سرازير ميکند. مجموعه قوانين ناپلئونى ديگر چيزى جز مجموعه اعدامها و حراج اجبارىِ مايملک دهقانان نيست. بر چهار ميليون گداى رسمى، ولگرد، تبهکار و روسپىِ موجود در فرانسه (شامل اطفال و غيره)، پنج ميليون آدميزاد در لبه پرتگاه را هم بايد افزود که يا خودشان در روستا هستند، يا اينکه با کهنه و پاره و اطفال خود دائم از روستاها به شهرها، و برعکس، در رفت و آمدند. بنابراين نفع دهقانان، برخلاف دوره ناپلئون، ديگر با نفع بورژوازى، با نفع سرمايه توافق ندارد بلکه برعکس تناقض دارد. به همين دليل، دهقانان، متحدان و راهنمايان طبيعى خود را در وجود پرولتارياى شهرها مييابند که وظيفه آن تلاش براى سرنگونى نظم بورژوازى است. ولى آن حکومت نيرومند و مطلقالعنان - و اين دومين "فکر ناپلئونى" است که ناپلئون دوم بايد به تحقق درآورد - درست همان حکومتى است که بايد از اين "نظم مادى" با استفاده از زور دفاع کند. بنابراين "نظم مادى" مورد بحث شعارى است که دائم در همه بياننامههاى بناپارت عليه دهقانان شورشى تکرار ميشود.
در کنار وامهاى رهنى که سرمايه بر خردهمالکى تحميل ميکند، ماليات هم بار ديگرى بر دوش اين نظام است. ماليات سرچشمه حيات بوروکراسى، ارتش، کليسا و دربار، خلاصه تمامى دستگاه ادارى قوه اجرايى است. حکومت نيرومند و مالياتهاى سنگين دو اصطلاح مترادفند. خردهمالکى، بعلت ماهيتش، پايگاهى براى دستگاه ادارى نيرومند و برون از شمار است. برابرى سطح روابط و اشخاص و در نتيجه، امکان اينکه قدرت مرکزى بر روى همه نقاط توده دهقانى تأثيرى برابر اِعمال کند، از مواردى است که زير تأثير خردهمالکى پديد آمده است. خردهمالکى است که باعث نابودى قشر اشرافيتى ميشود که ميانجى توده مردم و قدرت مرکزى است. بنابراين، خردهمالکى عاملى است که از هر سو سبب دخالت مستقيم قدرت مرکزى و اِعمال نفوذ و مباشرت اندامهاى مستقيم وى ميشود. خردهمالکى حتى اضافه جمعيت بيکارى ايجاد ميکند که چون نه در دِه زمينى دارد و نه در شهرها مکانى، در نتيجه به عنوان صدقهاى محترمانه دنبال مقامى در دستگاه ادارى ميگردد و سبب ميشود که مقامهايى به همين منظور در آن دستگاه ايجاد شود. در ايام ناپلئون، اين کارکنان پرشمار حکومتى فقط بطور مستقيم مولد نبودند به اين معنا که به کمک مالياتهايى که دولت وصول ميکرد براى طبقه دهقان تازه تشکيل شده، همان چيزى را به صورت کارهاى عامالمنعفه انجام ميدادند که بورژوازى با صنعت خصوصى تازه پاىِ خود هنوز قادر به انجام دادن آن نبود. ماليات دولت، بنابراين، وسيله ضرورى اِعمال فشار براى نگاهداشتنِ مبادلات ميان شهر و روستا بود. چون در غير اينصورت خردهمالک، مانند مورد نروژ و بخشى از سوئيس، به عنوان روستايىِ از خود راضى، هرگونه رابطهاى با شهرى را قطع ميکرد. ناپلئون با گشودن بازارهاى جديدى به زور سرنيزه و با غارت کردن قاره، مالياتهايى را که وصول کرده بود با اصل و بهره يکجا برگرداند. اين مالياتها در آن زمان انگيزهاى براى رشد صنايع دهقانى بود در حالى که حالا آخرين شاهى همين صنايع را از وى ميگيرند و وضعى پيش ميآورند که سرانجام در برابر فقر روزافزون کارى از آنها ساخته نباشد. دستگاه ادارىِ سترگى آراسته به انواع زيورها و پرواربندى شده، اين است آن "فکر ناپلئونى" که بيش از همه به ناپلئون دوم لبخند ميزد. چرا نبايد چنين فکرى به مذاق وى خوش بيايد، به مذاق کسى که خود را ناگزير ميبيند تا در کنار طبقات حقيقىِ جامعه، "کاستِ" مصنوعا پديد آمدهاى بسازد که مسأله حفظ نظام بناپارت براى وى به موضوع کارد و چنگال تبديل ميشود؟ به همين دليل، يکى از نخستين عمليات مشعشع بناپارت بالابردن حقوق کارمندان و رساندن آن به ميزان سابقش و ايجاد قشرهاى تازهاى از حقوقبگيران بيکاره بود.
يک "فکر ناپلئونى" ديگر، تثبيت سلطه کشيشان به عنوان ابزار حکومت است. ولى اگر آن قطعه زمينهاى تازه احداث شده (ايام ناپلئون)، به دليل توافق ماهَويش با جامعه، وابستگيش به نيروهاى طبيعى و اطاعتش در قبال اقتدار (دولتى)، که از بالا مواظب و حامىِ اوست، به طور طبيعى ديدگاهى مذهبى داشت، قطعه زمين سراپا بدهکار، که روابطش با جامعه و قدرت هم رضايتبخش نيست، و پايش را ناگزير فراتر از گليم محدود خودش دراز کرده، بطور طبيعى ضد مذهبى ميشود. آسمان يار شاطر دلپذيرى براى تکه زمينى بود که تازگى به چنگ دهقان افتاده بود، بخصوص که باران و هواى خوب هم از آسمان نازل ميشود. ولى همين که کار به جايى رسد که قطعه زمينى در کار نباشد و دهقان دلش را به آسمانى که بر وى تحميل شده است خوش کند اين آسمان ديگر بار خاطر است، و کشيش ديگر بصورت سگ تعميد يافته پليس زمينى، مظهر ديگرى از "فکر ناپلئونىِ" ديگر، درميآيد که ايام بناپارت ثانى، برخلاف دوره ناپلئون، وظيفهاش زير نظر گرفتن دشمنان نظام دهقانى در شهرها نيست، بلکه زير نظر گرفتن دشمنان بناپارت در روستاهاست. لشگرکشى به رم، دفعه ديگر، در خودِ فرانسه اتفاق خواهد افتاد ولى در جهتى بکلى خلاف آن چيزى که موسيو مونتالامبِر Montalambert ميخواست.
"فکر ناپلئونىِ" اساسى، بالاخره، فکر تفوق ارتش بود. ارتش "تکيهگاه شرف" دهقانان خردهمالک بود، در حکم خودِ آنها بود که تغيير شکل يافته و بصورت قهرمان مدافع شکل جديد مالکيت در برابر خارجى درآمده باشد که در عين حال در جهت شُکوه و عظمت مليت تازه به دست آمده آنان ميکوشيد و دنيا را هم ميچاپيد و منقلب ميکرد. اونيفورم ارتشى حکم لباس دولتى خودِ دهقان را داشت، جنگ، چکامه آنان بود، و قطعه زمين پدرى، که در پندارشان گستردهتر و سرراستتر ميشد، ميهن، و ميهندوستى شکل اعلاى احساس مالکيتشان. ولى دشمنانى که دهقان فرانسوى در برابر آنان حال ميبايد از مالکيتش دفاع کند، ديگر قزاقها نيستند، بلکه مأموران اجراى دادگسترى و مأموران مالياتىاند. قطعه زمين هم ديگر جزوى از به اصطلاح خاک ميهن نيست، بلکه سندى است که مشخصات آن در دفاتر بانک رهنى ثبت شده است. خود ارتش هم ديگر گل سرسبد نسل جوان دهقانى نيست، گل باتلاقى "لمپن" پرولتارياى روستا است. اين ارتش حالا قسمت اعظمش از بَدَلها و جايگزينها تشکيل ميشود، درست مثل خودِ بناپارت که بَدَل و جايگزين ناپلئون است. عمليات قهرمانى اين ارتش هم حال منحصر به سرريز به خانههاى روستائيان و بزن و بنند آنان است، يعنى کارى که ژاندارمرى بايد انجام دهد، و آنگاه که تناقضهاى داخلى نظام، رئيس جمعيت ١٠ دسامبر را ناگزير متوجه خارج از مرزهاى فرانسه کند، آن روز روزى است که پس از چند جنگ و گريز راهزنانه، بجاى شاخههاى درخت غار[٦]، ضربات پياپى دشمن نصيب وى ميگردد.
چنانکه پيداست، همه "فکرهاى ناپلئونى" فکرهايى متناسب با منافع خردهمالکىِ هنوز توسعه نيافتهاند که تازه در آغاز جوانىِ خود باشند. اين فکرها با منافع خردهمالکى که آن دوره جوانى را پشت سر گذاشته و به کمال پيرىِ خود رسيده است تناقض دارند. اينها توهمات حالت نزع خردهمالکىاند، واژههايى که تبديل به جمله، و جانهايى که تبديل به شبح ميشوند. ولى نقيضه امپراتورى براى رهايى توده ملت فرانسه از زير بار سنت، و نشان دادنِ تخاصم موجود ميان جامعه و دولت در شکل خالص آن ضرورى بود. با انحطاط روزافزون نظام خردهمالکى، کل بناى دولتى که بر مبناى آن تأسيس شده بود فرو ميريزد. مرکزيت دولتى[٧] که جامعه مدرن بدان نيازمند است فقط بر پايه ويرانههاى دستگاه حکومتىِ نظامى و ادارى که در گذشته براى مبارزه با فئوداليسم اختراع شده بود، ميسر است. {شکسته شدن ابزار (ادارىِ) دولت، مرکزيت دولتى را به خطر نخواهند انداخت. دستگاه ادارى فقط شکل پست و خشن مرکزيت [سياسى][٨] است، که هنوز از عفونت ضد خود، يعنى فئوداليسم، کاملا پاک نشده است. دهقان فرانسوى، با نوميد شدن از احياى امپراتورى ناپلئونى ايمان خودش به قطعه زمين را از دست ميدهد، همه بناى دولتى برپا شده بر مبناى قطعه زمين را واژگون ميسازد، و بدين سان انقلاب پرولتاريايى آن همسرايى لازم را که بدون آن، تکنوازى او، در بين تمام ملتهاى دهقانى، به مرثيهاى مرگبار تبديل ميگردد سرانجام بدست ميآورد.}[٩].
وضعيت دهقانان فرانسوى براى ما از معماى انتخابات ٢٠ و ٢١ دسامبر که بناپارت ثانى را به قله سينا رهنمون شد، آن هم نه براى گرفتن لوح ده فرمان، بلکه براى صادر کردن قوانين، پرده برميدارد. {راستى را که ملت فرانسه، در اين چند روزه شوم، در قبال دمکراسى به زانو درآمدهاى که هر روز دعا ميکند: "اگر حق رأى عمومى نباشد، خدا بداد ما برسد" مرتکب گناهى مرگبار شد. ستايشگران حق رأى عمومى البته نميخواهند از نيروى شگفتانگيزى که کارهاى بزرگى به نفع آنان انجام داده است، دست بکشند، نيرويى که بناپارت ثانى را به ناپلئون، شائول را به پولس مقدس، و شمعون[١٠] را به پطرس حوّارى تبديل کرده است. روح قومى از طريق صندوق آراء با آنان سخن ميگويد همچنان که خداىِ حزقيالِ نبى با استخوانهاى خشکيده سخن گفت: "(خداوند يهوه به اين استخوانها چنين ميگويد: اينک من روح به شما در ميآورم تا زنده شويد.)}[١١]
بنابراين پيدا بود که بورژوازى انتخاب ديگرى جز بناپارت ندارد. استبداد يا هرج و مرج، و بورژوازى استبداد را برگزيد. وقتى که در شوراى کنستانس Constance[١٢]، "پوريتن"ها از زندگانىِ بى بند و بار پاپها شکايت کردند و افسوس خوردند که چرا کارى در جهت بهبود اخلاقى که در ضرورت آن شکى نبود انجام نميگيرد، کاردينال پيير ديلى[١٣] با صدايى شبيه به غرش رعد بر سرشان فرياد کشيد که "نجات کليساى کاتوليک فقط از شخص شيطان ساخته است، و شما از فرشتگان مدد ميطلبيد!". بورژوازى فرانسوى هم در روز بعد از کودتا فرياد کشيد: "فقط رئيس انجمن ١٠ دسامبر هنوز ميتواند جامعه فرانسوى را نجات دهد. مالکيت را فقط دزدى، مذهب را شهادت دروغ، خانواده را حرامزادگى، و نظم را بىنظمى ميتواند نجات دهد"!
بناپارت، حکم قوه اجرائى مسقل شده از جامعهاى را دارد که بنام خودش عمل ميکند و به اين عنوان احساس ميکند که پاسدارى از "نظم بورژوايى" رسالت اوست. ولى نيروى اين "نظم بورژوايى" در طبقه متوسط است. به همين دليل است که بناپارت خود را به عنوان اين طبقه معرفى ميکند و بيانيههايى با همين برداشت منتشر ميسازد. اما، اگر خود وى به قدرتى رسيده براى آن است که توانسته است نفوذ سياسى اين طبقه متوسط را در هم بشکند، همچنان که هر روز در هم ميشکند. بنابراين وى (در واقع)، نقش رقيب نيروى سياسى و ادبى طبقه متوسط را بازى ميکند. ولى او با حمايت از منافع مادى اين طبقه، قدرت سياسيش را دوباره زنده ميکند. به همين دليل، راه چاره وى اين است که ضمن از بين بردن معلول، در هر جايى که سر و کلهاش پيدا شود، علت را نگاه دارد. در حالى که اين همه بدون اينکه مختصر اشتباهى در تشخيص علت و معلول رخ دهد امکانپذير نيست، چون علت و معلول، هر دو، در ضمن عمل و تأثير متقابل خود، خصلت متمايز کننده خويش را از دست ميدهند. اينجاست که به فرمانهاى تازهاى نياز پيدا ميشود تا خط تمايز را با آنها پاک کنند. بناپارت، در عين حال، به عنوان نماينده دهقانان و مردم، با بورژوازى مخالفت ميکند و خواستار آن است که در چارچوب جامعه بورژازى، به عنوان مرجعيت عام جامعه از منافع طبقات پايين دفاع کرده سعادت آنها را تضمين کند. اينجا است که فرمانهاى تازهاى صادر ميشود که پيشاپيش هوش از سر دولتمردان "سوسياليستهاى حقيقى"[١٤] ميربايد. ولى بناپارت قبل از هر چيز در نقش رئيس جمعيت ١٠ دسامبر، نماينده لمپن-پرولتاريا، قشرى که خود او بدان تعلق دارد، و اطرافيان و حکومت و ارتش وى همه از همان قشر هستند، ظاهر ميشود؛ هدف اين گروه، قبل از هر چيز، مراقبت از منافع خويش و بجيب زدن پولهاى "بختآزمايى کاليفرنيا" از خزانه عمومى است. بناپارت، با فرمان، بى فرمان و به رغم همه فرمانهايى که صادر ميکند حقا که رئيس جمعيت ١٠ است.
تلاشهاى از هر جهت متناقض اين مرد بيانگر تناقضهايى است که در حکومت او وجود دارد، حکومتى که کورمال کورمال رفتنهاى آشفته، که گاه در صدد بدست آوردن دل اين طبقه است، و گاه مهياى خوار کردن اين يا آن طبقه ديگر، سرانجام هم به نتيجهاى نميرسد جز اينکه همه آنها را در عين حال بر ضد خود بشوراند. اين تزلزل عملى با مشى همايونى و قاطع مشهود در اقدامات حکومتى که با سربراهىِ کامل از مشىِ عمو تقليد ميشود، تضادى خندهدار دارد.
بنابراين صنعت و تجارت، کسب و کار طبقه متوسط، در زير سايه حکومتى نيرومند ميبايست، مانند گلهايى که در گلخانهاى گرم پرورش مييابند، بسيار شکوفا باشند. به همين دليل، امتيازهاى راه آهن است که يکى پس از ديگرى صادر ميشود. ولى بايد به فکر لمپن-پرولتارياى طرفدار بناپارت هم بود و آنها را هم به نوايى رساند - اينجاست که پاى شيادى واقفان به اسرار امتيازات راه آهن در بورس بميان ميآيد. ولى چون هيچ سرمايهاى براى ساختن راه آهن پا پيش نميگذارد، بانکها را مجبور ميکنند که به سهام شرکتهاى راه آهن مساعده بيشترى بدهند. ولى مسأله استفاده شخصى از بانک هم مطرح است، اينجاست که دستى به سر و گوش بانکها هم کشيده ميشود: بانک ديگر مجبور نيست هر هفته "بيلان" منتشر کند. قرارداد بانک با دولت قرارداد شير است، بنحوى است که از هر جهت به نفع بانک است و به ضرر دولت. ولى براى مردم هم بايد کار ايجاد کرد. پس دستور داده ميشود کارهاى عامالمنفعه راه بيفتد. ولى چون ساختمانهاى عمومى عوارض عمومى عوارض مالياتىِ مردم را بالا ميبرد، مالياتها را، با کاهش بهره سپردهها از ٥ به ٥/٤ درصد کاهش ميدهند. از آنجا که طبقات متوسط هم نبايد سرشان بى کلاه بماند، ماليات شراب را، براى مردمى که آن را "به صورت خردهفروشى" ميخورند دو برابر ميکنند و براى طبقات متوسطى که خريدهاى شرابشان "به صورت عمده" است به نصف تقليل ميدهند. اتحاديههاى کارگرى موجود منحل ميشوند، ضمن آنکه در باب مناقب انجمنها و اتحاديههاى آتى از هر سو داد سخن داده ميشود. بايد به کمک دهقانان شتافت. بنابراين بانکهاى اعتبارى ارضى ايجاد ميشود که نتيجه کار آنها تسريع بدهکار شدن دهقانان و تمرکز مالکيت در دست عدهاى محدود است. ولى از اين بانکها بايد براى پول درآوردن از طريق مصادره اموال خاندان اورلئان هم استفاده کرد. منتها چون هيچ سرمايهدارى آماده پذيرفتن اين شرط که در فرمان نيامده نيست، اين بانکهاى ارضى به حالت فرمان صِرف باقى ميماند، و قس علىهذا!
بناپارت دلش ميخواست همه او را پدر نيکخواه همه طبقات جامعه بدانند. ولى هر چيزى که او به يکى از طبقات ميدهد، ناگزير بايد از طبقهاى ديگر بگيرد. همان گونه که در دوران "فروند" ميگفتند دوک دو گيز منّتگذارترين مرد فرانسه است چرا که وى تمام املاکش را در خدمت هوادارانش نهاده بود که بهرهمندى از آنها را مديون شخص وى بودند، بناپارت هم دلش ميخواهد منتگذارترين مرد فرانسه باشد و کارى کند که همه مالکيت و کار فرانسه به دِين شخصى وى تبديل شود. دلش ميخواهد کل فرانسه را بدزدد تا بعد آن را به خود فرانسه هديه کند، چون رياست جمعيت ١٠ دسامبر اقتضا ميکند که وى چيزى را که بايد متعلق به او باشد بخرد. و همه چيز هم بدرد خريدن ميخورد، همه نهادهاى دولت، سنا[١٥]، هيأت دولت، قوه قانونگذار[١٦]، لژيون دونور، مدال نظامى، رختشويخانهها، کارهاى عالمالمنفعه، راه آهن، ستاد کل گارد ملى بدون سرباز، املاک مصادرهاى خاندان اورلئان، همه و همه. هر مقامى در ارتش و دستگاه دولتى وسيلهاى براى خريدن ميشود. ولى از همه مهمتر در اين بازار، که در آن مرتب از فرانسه ميگيرند تا چيزى را که از وى دزديدهاند به خودش پس بدهند، "درصد"هاست که در طى معاملات به جيب رئيس جمعيت ١٠ دسامبر ريخته ميشود. سخنى که کنتس اِل، معشوقه کنت دو مورنى Comte de Morny، در باب مصادره اموال خاندان اورلئان به طعنه گفت که "اين اولين پرواز عقاب است"[١٧] در مورد همه پروازهاى اين عقاب، که البته بيشتر به کلاغ ميماند تا به عقاب، صادق است. اين مرد و هوادارانش هر روز سخن آن راهب ايتاليايى را براى خود تکرار ميکنند که خطاب به مرد خسيسى که با آب و تاب فراوان حساب مال و منالى را ميکرد که سالهاى سال بايد بنشيند و از آنها استفاده کند ميگفت: بجاى اينکه مال و منالت را بشمرى بهتر است حساب کنى ببينى چند سال ديگر از عمرت باقى مانده. براى آنکه در حساب سالها اشتباه نکنند، دقيقهها را ميشمرند. در دربار، در وزارتخانهها، در رأس ادارات و ارتش، جماعت عجيب و غريبى هجوم آوردند که در بهترين حالت هم معلوم نيست از کجا سر و کلهشان پيدا شده، دار و دستههاى پرهياهو از غربتىهاى گرسنه و غارتگر که در لباسهاى پر زرق و برق خويش با وقارى خندهدار چنان ميلولند که بيننده به ياد صاحب منصبان امپراتورى سولوک ميافتد. براى آنکه تصورى از اين قشر عاليمقام جمعيت ١٠ دسامبر داشته باشيم کافى است در نظر بگيريم که اينان در اخلاق پيرو وِرون- کرامول هستند و بزرگترين متفکرشان هم گرانيه دو کاسانياک است. در ايامى که گيزو، در دوران وزارتش، از گرانيه دو کاسنياک، در روزنامهاى گمنام، عليه اپوزيسيون سلطنتى استفاده ميکرد، معمولا در تعريف از وى ميگفت: "شاهِ مقلدان". ولى درست نيست که دربار و دار و دستههاى بناپارت را حتى با دوران نيابت سلطنت[١٨] يا لوئى پانزدهم مقايسه کنيم. زيرا به قول مادام ژيراردن، "فرانسه چندين بار حکومت معشوقهها را تجربه کرده ولى حکومت فواحش مذکّر[١٩] را ديگر تاکنون بخود نديده بود".
بناپارت که از يک سو گرفتار الزامات متناقض موقعيت خويش است، و از سوى ديگر، مثل يک شعبدهباز گرفتار اينکه حواس بينندگانش را با تردستىهاى جديد دائم بخود جلب کند که ببينند "بدل" ناپلئون مشغول چه کارى است، و در نتيجه، خود را ناچار ميبيند که هر روز "نيمچه" کودتايى راه بياندازد، دست به کارهايى ميزند که کل اقتصاد بورژوايى را آشفته ميکند، به همه چيزهايى که از نظر انقلاب ١٨٤٨ مقدس مينمود دست ميبَرَد، کارى ميکند که گروهى از مردم تسليم انقلابند و گروهى ديگر شائق به انقلابى ديگر، و بنام نظم، هرج و مرج ميآفريند ضمن آنکه با آلوده کردن حکومت به پليدى و با رسواى خاص و عام کردنش، ديگر حرمتى براى حکومت باقى نگذاشته است. بناپارت به تقليد از کيش تقديس نيم تنه تِرِو Tréve[٢٠]، پرستش رداى ناپلئونى را در پاريس تجديد ميکند، ولى روزى که رداى امپراتورى سرانجام بر دوشهاى لوئى بناپارت بيفتد، مجسمه مفرغى ناپلئون در ميدان واندوم سرنگون خواهد شد.
زيرنويسهاى فصل هفتم
[١]
سن آرسن Saint Arsène (٣٥٤ - ٤٥٠ ميلادى) از اشراف رومى که به بيابان رفت و گوشه عزلت گزيد. (يادداشت ترجمه انگليسى)
[٢]
سيرسه Circé زن جادوگرى که همه همراهان اوديسه را با خوراندن غذايى جادويى به خوک تبديل کرد. نگاه کنيد به اوديسه، اثر هومر، ترجمه فارسى سعيد نفيسى. (توضيح مترجم فارسى)
[٣]
عجب نقبى زدى، موشِ کورِ پير! شکل فشردهاى است از جملهاى از هاملت. (توضيح متن آلمانى)
[٤]
سِوِن Cévennes - منطقه کوهستانى جنوب فرانسه که در سالهاى ١٧٠٢ تا ١٧٠٥ قيام دهقانى در آنجا برپا خاست. اين قيام در تاريخ بنام قيام "کاميزارها" camisards، يعنى "نيمتنه پوشان" موسوم است. کاميزارها طرفدار کالون calvin پيشواى فرقه پروتستان فرانسه بودند که در زمان لوئى چهاردهم بمناسب تعقيب پروتستانها دست بقيام زدند. ولى قيام با وجود ظاهر مذهبى خصلت ضدفئودالى آشکار داشت. بقايايى از اين قيام تا سال ١٧١٥ ادامه يافت. (توضيح ترجمه فارسى پورهرمزان)
- Cévennes بخشى از جنوب فرانسه بود که شورشهاى دهقانى سالهاى ١٧٠٢ تا ١٧٠٥ در آن اتفاق افتاد. اين شورشهاى پروتستانى براى دفاع از آزادى عقيده و وجدان و بر ضد فئودالها بود. وانده Vendée در ايالت برتانى، مرکز شورشهاى سلطنت طلبانه در انقلاب کبير فرانسه بود. (توضيح متن آلمانى، به نقل از ترجمه فارسى پرهام)
[٥]
Vendée استان غربى فرانسه که در دوران انقلاب بورژوايى سالهاى ١٧٨٩-١٧٩٤ فرانسه قيام ضد انقلابى دهقانان فرانسه تحت رهبرى اشراف و روحانيون در آنجا صورت گرفت. (توضيح ترجمه فارسى پورهرمزان)
[٦]
شاخههاى درخت غار به علامت پيروزى و افتخار به سپاهيان داده ميشد. (توضيح مترجم فارسى)
[٧]
Staatliche Zentralisation که مترجمان فرانسوى و انگليسى به "مرکزيت سياسى" برگردانده اند. (توضيح مترجم فارسى)
[٨]
صفت "سياسى" در متن آلمانى چاپ نخست هژدهم برومر نيست و مترجم فرانسوى آن را اضافه کرده است. (توضيح مترجم فارسى)
[٩]
مطالب داخل قلاب {...} فقط در متن فرانسوى آمده، بر اساس پانوشت ترجمه انگليسى، اين مطالب در چاپ نخست هژدهم برومر بود، ولى مارکس در چاپ ١٨٦٩ آنها را حذف کرده است. مترجم انگليسى مطالب فوق را در پانوشت آورده است. (توضيح مترجم فارسى)
[١٠]
نام اول پطرس، شمعون بود. (توضيح مترجم فارسى)
[١١]
مطالب داخل قلاب از متن فرانسوى نقل شده؛ در متن آلمانى و ترجمه انگليسى اين مطالب نيامده است. در مورد سخن خدا با حزقيال، نگاه کنيد به انجيل، باب ٣٧ آيههاى ٥ و ٦
[١٢]
شوراى کنستانس Constance - شورايى که در فاصله سالهاى ١٤١٤ و ١٤١٨ در کليساى کاتوليک تشکيل شد، و در آن، پس از آشفتگىهاى پيش آمده در سدههاى پيشين، موقعيت پاپها احيا شد، و مسلکهاى اصلاحطلبانى چون ويکليف John Wycliffe و هوس Jan Hus به اسم بدعت محکوم گرديدند. (توضيح متن آلمانى)
[١٣]
کاردينال پيير ديلى Pierre d'Ailly - (١٣٥٠ - تاريخ مرگ در حدود ١٤٢٠-١٤٢٥) از روحانيون نامى کاتوليک که در شوراى کنستانس نقش برجسته داشت. (توضيح ترجمه فارسى پورهرمزان)
[١٤]
اشارهاى طنزآميز به جريان سوسياليسم آلمانىِ سالهاى ١٨٤٠ است که بنوعى سوسياليسم احساساتى و مبتنى بر عواطف بشردوستانه را تبليغ ميکرد. انگلس در بخش دوم ايدئولوژى آلمانى اين جريان را به باد انتقاد گرفته است. (توضيح متن آلمانى). مارکس در اينجا از بناپارت و "سوسياليستهاى حقيقى" هر دو به طنز انتقاد ميکند. (توضيح مترجم فارسى)
"سوسياليستهاى حقيقى" - نمايندگان سوسياليسم آلمانى که آنرا سوسياليسم "حقيقى" ميناميدند. اين "سوسياليسم" يک جريان ارتجاعى بود که در سالهاى چهلم قرن نوزدهم در آلمان و بطور عمده در ميان روشنفکران خردهبورژوا رواج داشت. طرفداران "سوسياليسم حقيقى" تبليغ احساساتى عشق و برادرى را سوسياليسم جلوه ميدادند و ضرورت انقلاب بورژوا دمکراتيک را در آلمان نفى ميکردند. مارکس و انگلس "سوسياليسم حقيقى" را در آثار خود "ايدئولوژى آلمانى در نظم و نثر"، مانيفست حزب کمونيست و غيره مورد انتقاد قرار دادهاند. (زيرنويس ترجمه پورهرمزان)
[١٥]
سنا بالاترين مجلسى بود که قانون اساسى ژانويه ١٨٥٢ براى حفظ قانون اساسى تغييرهاى پيشنهادى رئيس جمهور در آن تأسيس کرده بود. اعضاى آن را رئيس جمهور برميگزيد. (توضيح متن آلمانى)
[١٦]
قوه قانونگذار امپراتورى دوم با رأى عمومى انتخاب ميشد ولى اختياراتش محدود بود. (توضيح متن آلمانى)
[١٧]
واژه vol در فرانسه، هم به معنى پرواز است و هم به معنى دزدى. (توضيح مارکس، به نقل از ترجمه فارسى پورهرمزان)
[١٨]
دوره نيابت فيليپ اورلئان، هنگامى که لوئى پانزدهم به سن بلوغ نرسيده بود (١٧١٥-١٧٢٣)
[١٩]
حکومت "سفت زنهاى فلان به مزد" عبارتى است که باقرپرهام به توصيه استاد شفيعى کدکنى بجاى اصلاح homme entretenu بکار برده است. پورهرمزان آن را فرمانروايى "آلفونسها" ترجمه کرده و در زيرنويس اينطور توضيح داده است: آلفونس مردى است که در ازاء همبسترى با زنى از او مقررى ميگيرد. (مأخوذ از نام قهرمان نمايشنامه موسيو آلفونس، اثر الکساندر دوما (پسر)، نويسنده فرانسوى. در لغتنامههاى فرانسه به انگليسى entretenu را ژيگولو ترجمه کردهاند که براى انگليسى زبان همان آلفونس است ولى در فارسى بيشتر به مرد جوانى گفته ميشود که زياد به سر و وضع و ظاهرش ميرسد. به هر حال "فاحشه مذکر" بيشتر از همه اين آلترناتيوها قابل فهم است و حق مطلب را ادا ميکند.
[٢٠]
نيمتنه تِرِو - جامهاى که بنا به اعتقاد کاتوليکها هنگام به صليب کشيدن عيسى از تن او در آوردهاند. (از ترجمه پورهرمزان) اين جامه که در کليساى جامع Trèves (به فرانسوى) يا Trier (به آلمانى) نگهدارى ميشود. به روايت افسانهها، اين نيمتنه را امپراتريس هلن، مادر کنستانتين کبير به اسقف ترهوه داده بود. در ١٨٤٤ اسقف آرنولدى اين نيمتنه را به معرض تماشاى عموم گذاشت و اين عمل او باعث خشم عده زيادى از کاتوليکها شد و يکى از عوامل مؤثر تشکيل جنبش کاتوليکى آلمان گرديد که رونگه رهبر آن بود. وى در نامهاى خطاب به آرنولدى به او عمل که نمونهاى از تعصب و خرافاتش بود اعتراض کرد. (توضيح متن آلمانى)
بازنويسى با پارهاى تغييرات، از روى ترجمههاى پرهام و پورهرمزان و استفاده از متن انگليسى. عکسها در متون چاپى نيست و از سايت مارکيسيستها برداشته شده. در زيرنويسها همه جا منظور از "ترجمه فارسى"، ترجمه فارسى باقر پرهام است.
MarxEngles.public-archive.net #ME0682fa.html
|